فرض کنید به چند نفر یک کار حوصله سر بر و بیمعنا داده ایم , مثلا خط خطی کردن کاغذ و سپس پاره کردن و دور ریختن آن. در پایان به نیمی از این افراد برای زمانی که سر این کار گذاشته اند پولی میدهیم و به نیمه دیگر هیچ پولی نمیدهیم. بعد از چند ماه از دو گروه میپرسیم که چقدر این کار (خط خطی و پاره کردن کاغذ) را جذاب یافته اند؟ به نظر شما کدام گروه کار را جذابتر مییابد؟ آنهایی که پول گرفته اند یا آنهایی که کار را بدون پاداش انجام داده اند؟
آزمایشهایی شبیه به این در دهه 50-60 انجام شده و نتایج جالب آن روانشناسان را به یکی از اصول مهم این علم راهنمایی کرد. در آزمایش بالا افرادی که هیچ پولی دریافت نکرده اند کار مربوطه را جذابتر ارزیابی میکنند تا آنهایی که برای این کار پول گرفته اند. چرا؟ فرضیه "ادراکات ناهمگون" بیان میکند که انسانها در مواجهه با اطلاعات و ادراکات متناقض یا ناهمگون با تصویر فرد از شخصیت خودش در جهت کاهش این ناهمگونی تلاش میکنند. در مثال بالا, افرادی که پول نگرفته اند دچار این تناقض درونی میشوند که "چرا ما مجانا کار به این احمقانه ای انجام داده ایم و وقت خود را تلف کرده ایم؟". برای رفع این ناهمگونی این افراد ناخودآگاه به خود میقبولانند که خط خطی و پاره کردن کاغذ کار چندان بدی هم نبوده و تا حدی جذاب است. در مقابل کسانی که برای این کار پول گرفته اند دلیلی برای تناقض ذهنی ندارند: آنها پولی گرفته اند و در مقابل کاری را انجام داده اند.
این مکانیزم در توضیح بسیاری از وقایع اجتماعی و سیاسی قابل استفاده است. "ادراکات ناهمگون" به توضیح این امر کمک میکند که ما معمولا خبرهایی را که در تناقض با مدل ذهنی خودمان است جدی نمیگیریم و یا غلط میدانیم. با غلط دانستن اطلاعات متناقض ما میتوانیم ناهمگونی مدل ذهنی خود با ورودیهای به ذهنمان را رفع کنیم. برای مثال بیشتر ایرانیان آمار رسمی مربوط به تعداد ایرانیان مقیم آمریکا را که به تخمین 400000 نفر اشاره میکند جدی نمیگیرند چرا که شایعاتی که چند میلیون ایرانی را مقیم آمریکا میداند با سایر قسمتهای مدل ذهنی ایرانیان در مورد تعداد و دستاوردهای ایرانی-آمریکایی ها همخوانی بهتری دارد. این در حالی است که از نظر روش شناسی آماری, آمار رسمی سرشماری آمریکا معتبر ترین منبع موجود است. بحث در مورد تعداد ایرانیان مقیم آمریکا موضوعی نسبتا پیچیده است که بحثی جداگانه میطلبد, توجه مثال به این موضوع است که ما در توجه به داده های مختلف, آنهایی را که با مدل ذهنی خودمان همخوانی ندارند بیرون میریزیم.
تاثیر جالبتر ادراکات ناهمگون در تغییر شخصیت ما برای رفع این ناهمگونیهاست. مثلا به تاثیر دروغ گفتن بر شخصیت افراد توجه کنید. کسی که دروغ میگوید دچار یک تناقض درونی بین گفتار خود و اعتقادات درونی خود میشود. برای رفع این تناقض فرد میتواند صحبتهای خود را علنا رد کند یا اعتقادات و شخصیت خود را به سمت همخوانی با صحبتهای دروغ تغییر دهد. اگر رد کردن صحبتها به هر دلیلی ممکن نباشد, ناخودآگاه فرد به مرور شخصیت خود را تغییر داده و دروغهای خود را باور میکنند. این مکانیزم در تضعیف پایه های اخلاقی عملکرد سیاستمداران اهمیت بسیار دارد: در ابتدا بسیاری از سیاستمداران با معیارهای اخلاقی متعالی یا حتی ایده آل گرایانه وارد حوزه سیاست میشوند. اما نیاز به واقعگرا بودن و مصالحه در کار سیاست موجب میشود که در بسیاری موارد آگاهانه از معیارهای خود عدول کنند. این تخطی ها از معیارهای اخلاقی عموما حساب شده و بر پایه مصلحت سنجی انجام میشود و چه بسا در جای خود قابل توجیه باشد. اما در عین حال این امر به افزایش تناقض درونی افراد انجامیده و به طور ناخودآگاه معیارهای اخلاقی آنها را تغییر میدهد. پس از چند سال ممکن است سیاستمدار مربوطه معیارهای اخلاقی اولیه خود را کاملا از دست داده باشد و با معیارهای جدیدی تصمیم بگیرد. در این شرایط نیز هنوز هر تصمیم بر پایه مصلحت سنجی های طبیعی کار سیاسی انجام میشود, اما اینبار با معیارهایی بسیار متفاوت از استانداردهای فرد در حین ورود به سیاست و چه بسا وی دست به اعمال و تصمیماتی بزند که از خطوط قرمز ابتدایی خودش کاملا رد میشود.
این فرایند فقط مختص به سیاستمداران نیست و هرکدام از ما در زندگی روزمره تصمیماتی میگیرد که در صورت عدم همخوانی با اصول فکری ما, ناخودآگاه کمی شخصیتمان را تغییر داده و آنرا به سمت قابل توجیه کردن تصمیمات ناهمگون سوق میدهد. توجه به این سازوکار خصوصا برای افراد عملگرا و واقعگرا مهم است چرا که واقعگرایی هم بر پایه اصولی ارزشی نهاده شده که تحت فشار تناقضات ناشی از مصلحت جویی در تصمیمات روزمره فرسایش می یابند.