من هنوز دوره فشرده کارآفرینیام تمام نشده و فرصت نوشتنم کم است. هژیر زحمت کشید و مطلب زیر را فرستاد که این وبلاگ از سکوت در بیاد:
نگاهی به مصدق، از زیر میز!
نویسنده: هژیر
در راستای دنبال کردن ایده ثبت خاطرات افراد مسن تر از تاریخ معاصر ایران، این داستان را از خاطرات پدرم نقل میکنم:
پدر من متولد ۱۳۲۳ میباشد و در نتیجه در زمان نخست وزیری مصدق کودکی ۷-۸ ساله بوده. با وجود سن کم اوضاع سیاسی زمان طوری بوده که او هم جذب صحبتهای سیاسی میشده و خودش رو طرفدار پر و پا قرص مصدق میدونسته. یکروز در صحبتهای خانوادگی دایی پدرم نسبت به مصدق صحبتهای منفی مطرح میکند که به رنجش پدرم می انجامد. دایی جان برای اینکه موضوع را از دل بچه در بیاورد قول میدهد که در سخنرانی بعدی مصدق او را هم با خود ببرد و در نزدیکی مصدق جای دهد (ظاهرا دایی مربوطه در سیاست دستی داشته). پدرم از این موضوع بسیار خوشحال میشود و در روز موعود به همراه دایی جان به محل سخنرانی (احتمالا میدان بهارستان) میروند.
مکان ایستادن مصدق برای سخنرانی شامل یک تریبون نسبتا بزرگ بوده و در زیر تریبون فضایی باز (مثل زیر میز) وجود داشته. دایی جان ترتیبی میدهد که خواهر زاده اش در زیر تریبون سخنرانی قرار بگیرد تا از نزدیکترین فاصله ممکن به سخنرانی مصدق گوش دهد. در این مکان پدرم میتوانسته مصدق، یا حداقل پای او را، ببیند، بدون اینکه جمعیت را در در دیدرس داشته باشد. قبل از شروع سخنرانی فرد دیگری هم که ظاهرا نقش آبدارچی را داشته در زیر میز قرار میگیرد و یک سماور را در آنجا مستقر میکند.
سخنرانی شروع میشود و مصدق با حرارت هر چه تمامتر به صحبت برای جمعیت حاضر مشغول میشود و پدر من هم در در زیر میز با شوق و شور به صحبتها گوش فرا میدهد. جایی در اواسط صحبت مصدق ناگهان دچار هیجان فراوان شده و ظاهرا غش میکند. اما در حقیقت به غش کردن تظاهر کرده و به زیر میز میاید و یک استکان چای را که برایش آماده بوده سر میکشد. در این زمان پدرم مشاهده میکنه که در حین سر کشیدن چای مصدق با خنده سر خود را نکان میداده و میگفته:«عجب ملت خری هستن». بعد از پایان نوشیدن چای مصدق ظاهرا به هوش آمده و به بالای تریبون باز میگشته. این برنامه غش کردن و چای خوردن ظاهرا یکی دوبار دیگر هم تا پایان سخنرانی تکرار شده و در ترکیب با کنایات مصدق در زیر میز، آب سردی میشود بر روی تعصب پدر من نسبت به مصدق، به طوری که پس از پایان سخنرانی پدرم کاملا از طرفداری از مصدق دست بر میدارد و ظاهرا تصویرش از سیاستمداران کلا منفی میشود.
اشاره به دو نکته در حاشیه این داستان مفید است. اولا، من شخصا برای مصدق احترام زیادی قایل هستم و این داستان رو از سر ضدیت با او مطرح نمیکنم و امیدوارم که خواننده هم فقط به این ماجرا به عنوان یک داده کوچک از زاویه ای متفاوت در شناخت این سیاستمدار بزرگ نگاه کند. دوما، در مورد صحت و دقت خاطره پدرم میتواند بگویم که از یک طرف پدرم در صحبت و عمل عمدتا دقیق و اخلاقی عمل میکند و احتمال ساختگی بودن کامل داستان به نظر من بسیار کم است، خصوصا که این خاطره بیرون از حوزه خانوادگی مطرح نشده بود که انگیزه ای برای ساخت آن باشد. از طرف دیگر با توجه به سن کوچک پدرم در آن زمان محتمل است که تصورات و حقایق در ذهن وی باهمدیگر مخلوط شده باشند و در طول زمان تصویری نه چندان دقیق به دست داده باشند.
ba tavajoh be inke oon zaman in masale kheyli baab boode ziaad baeed nist.
yeki az moalem haaye ghadimie man ke kheyli ham verraji mikard bana be gofteye pesaresh dar zamane break kootahe kelas ye hab mindakht ba chaee ke nashe she edaame bede.
allaho alam
dar nahayate eteraam beh shoma va pedaraetoon, baayad begam iin daastaan maskhare ast, albatte inkeh mosaddegh adaaye gahsh kardan darmeyaavorde (beh khosoose tu daadgaahesh) man ham shenideam va khandeam, amma keh in semaavar zire miz gharaar bedan va mosaddegh bege mardom kharand , in bii ensaafi ast
خر یعنی بزرگ هیکل!
مغز هم که مهم نیست!!!
very beautiful story! You know, I can not stop myself laughing since read this!
Just imagine your father,under the table (a 7-8 years boy!)
and he clearly realized then:
پس از پایان سخنرانی پدرم کاملا از طرفداری از مصدق دست بر میدارد و ظاهرا تصویرش از سیاستمداران کلا منفی میشود.
WOW! how great was your father from his childhood!
AND how stupid Mosaddegh was!!
+because++Did he (Mossadegh) really need to repeat his thinking /Idea /on mind , under the table(and loudly!!!) for your father(who was/is a genius kid and really understand politicians and...?)??
2- در مورد دکتر مصدق ، معتقدم نقل این خاطرات بدون نقل خاطرات دیگه ، میتونه کسانی را که با زندکی دکتر مصدق ناآشنا هستن ، گمراه کنه . این روزها هم از بد روزگار در آشفته بازار کتابهای بیارزش تاریخی ، کمتر فرصت مطالعه یه کتاب خوب به نسل جوان دست میده ،
3- شاید گاهی دکتر مصدق از بیماری - که واقعا بهش مبتلا بود و از زمان تحصیل در اروپا رهاش نمیکرد - برای تهییج مردم استفاده میکرد.
4- در مورد اون اظهار نظر مردم ...باید بگم ، شک دارم از دکتر صادر شده باشه ولی خودمانیم آیا جنبه واقعیت نداشته.
5- به یاد داشته باشید همه انساینم و طیفی از ضعفها و قوتها داریم. بیایید همیشه خاکستری ببینیم.
ببینم تو پسر کسینجری تونی بلری
چیزی نیستی؟
یه چیز دیگه پدرت واقعن این مزخرف رو بهت گفته؟ و اگه گفته تو واقعن باور کردی؟
گويد: «تا ديدم شلوغ شده است آرام در گوش دكتر مصدق گفتم: حالا وقت غش است
دكتر مصدق گاهى غش مى كرد. غش سياسى مى كرد. خلاصه دكتر مصدق خورد زمين و غش كرد تا كمى فضا آرام شد
source link :
http://www.sharghnewspaper.com/841228/html/v8.htm
az: http://review2.blogfa.com/
نقل خاطرات درباره افراد بزرگ باید با مدرک محکم همراه باشد وگرنه حسین شریعتمداری با شما چه تفاوتی دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این افسانهیِ شما آدمی را ناخواسته بهیاد سرزبانییِ " خـَسن و خُسین هر سه دخترانِ معاویه بودند" می اندازد.
دکتر محمد مصدق تنها یکبار در میدان بهارستان در نزدیکییِ مجلس شورایِ ملی برای مردم سخنرانی نمود – آنجا هم بر رویِ شانههایِ مردم تکیه داده بود و با اینکه مردم بسیار خوددار و بی هیچ آشوبی گرد مصدق را گرفته بودند، دستور شکیک از سویِ سرتیب گلشاییان نامی داده شد و یکی از نیروهای ارتشی برایِ کشتن مصدق تیری هم بسوی او در نمود که به دانشجویِ بختبرگشتهای که در بالایِ ایوان کافهای ایستاده و بهسخنان او گوش فرا میداد، خورد و این دانشجویِ جوان در خون خود درغلتید و مرد. اگر درست یادم باشد نام آن جوان دانشجو "رضا خواجه نوری" بود.
از این گذشته در آن زمان - سالهایِ 28 و 29 و 30 - سماورها هنوز باذغال داغ میشدند و برقی که هیچ، نفتی هم هنوز نبودند و ذغال هم میبایستی با آتشگردان آماده میشد و من نمیدانم چگونه زیر میز سخنرانی می توان آتشگردان را برایِ "گـُل"انداختن و آماده نمودن آتش سماور چرخاند و آن دود و دم را هم کسی نبیند و نبوید!
هرآینه هر کس که غش بکند و از حال برود، آنهم در یک سخنرانی، بیشک چند تن، اگر که نه همه، بیدرنگ میریزند و بهیاری او میشتابند! چه برسد که او محمد مصدق نام داشته باشد و سخنران هم باشد!؟
ولی این بیماری و ناتوانییِ دکتر مصدق و از حال رفتن او، بهویژه در زمانی که در کارهایِ کشوری و ایراندوستی دستخوش شور و هیجان میگشت، دردی بود که او از دوران جوانی با آن دست بهگریبان بود و زمانی هم که در فرانسه دورهیِ دانشگاه را برایِ گرفتن دکترایِ حقوق میگذراند، گرفتار آن بود و برایِ درمان و چارهجویی چند ماهی هم در خانه برایِ بازیابییِ تندرستی و درمان بستری گشت و این چیز پنهان و رازانگیزی نبود. این درد او بهویژه پس از دستگیری و تبعید او به بیرجند در زمان رضاشاه و بدییِ آب و هوایِ آنجا و دسترسی نداشتن به دارو و درمان، سختتر و بدتر شدهبود.
این افسانهیِ شما آدمی را ناخواسته بهیاد سرزبانییِ " خـَسن و خُسین هر سه دخترانِ معاویه بودند" می اندازد.
دکتر محمد مصدق تنها یکبار در میدان بهارستان در نزدیکییِ مجلس شورایِ ملی برای مردم سخنرانی نمود – آنجا هم بر رویِ شانههایِ مردم تکیه داده بود و با اینکه مردم بسیار خوددار و بی هیچ آشوبی گرد مصدق را گرفته بودند، دستور شلیک از سویِ سرتیب گلشاییان نامی داده شد و یکی از نیروهای ارتشی برایِ کشتن مصدق تیری هم بسوی او در نمود که به دانشجویِ بختبرگشتهای که در بالایِ ایوان کافهای ایستاده و بهسخنان او گوش فرا میداد، خورد و این دانشجویِ جوان در خون خود درغلتید و مرد. اگر درست یادم باشد نام آن جوان دانشجو "رضا خواجه نوری" بود.
از این گذشته در آن زمان - سالهایِ 28 و 29 و 30 - سماورها هنوز باذغال داغ میشدند و برقی که هیچ، نفتی هم هنوز نبودند و ذغال هم میبایستی با آتشگردان آماده میشد و من نمیدانم چگونه زیر میز سخنرانی می توان آتشگردان را برایِ "گـُل"انداختن و آماده نمودن آتش سماور چرخاند و آن دود و دم را هم کسی نبیند و نبوید!
هرآینه هر کس که غش بکند و از حال برود، آنهم در یک سخنرانی، بیشک چند تن، اگر که نه همه، بیدرنگ میریزند و بهیاری او میشتابند! چه برسد که او محمد مصدق نام داشته باشد و سخنران هم باشد!؟
ولی این بیماری و ناتوانییِ دکتر مصدق و از حال رفتن او، بهویژه در زمانی که در کارهایِ کشوری و ایراندوستی دستخوش شور و هیجان میگشت، دردی بود که او از دوران جوانی با آن دست بهگریبان بود و زمانی هم که در فرانسه دورهیِ دانشگاه را برایِ گرفتن دکترایِ حقوق میگذراند، گرفتار آن بود و برایِ درمان و چارهجویی چند ماهی هم در خانه برایِ بازیابییِ تندرستی و درمان بستری گشت و این چیز پنهان و رازانگیزی نبود. این درد او بهویژه پس از دستگیری و تبعید او به بیرجند در زمان رضاشاه و بدییِ آب و هوایِ آنجا و دسترسی نداشتن به دارو و درمان، سختتر و بدتر شدهبود.
-----
پینوشت:
آن پیام پیشین را میتوانید پاک بفرمایید. در نوشتن واژهیِ "شلیک" لغزشی رخداده بود!
dorugh honagh ke nist
دوست گرامی دوباره شما حقیقتی را بازگو کردید که این مردم بهواقع خر هیچ گاه نمیخواهند بفهمند
بیچاره ها از خودتان چه دارید
بیخود دنبال مصدق و احمق تر از او راه افتاده اید
و خودتان را جز جرگه این پدرسوخته ها میدانید
مصدق یا هر بی پدر مادر دیگری فرقی نمی کند کیست
مثلا همین فروهر همان داریوش حرامزاده
همه شان از یک توآلت در می آیند
اما شما نمی خواهید قبول کنید
همیشه می خواهید بگوئید خوب بودند
این یکی از کوچکترین حقایق در مورد این مرتیکه بی شرافت مصدق بود
برای آگاهی بیشتر بهتر است کتاب آقای مهدی شمشیری را درباره این مرد دزد بخوانید
و رابطه او با قجرها و دوستان دزدش را بشناسید
http://1400years.org/Mosadegh2.asp
آقاى حسین مكى نقل مى كند روز اولى كه رزم آرا به مجلس مى آيد، دكتر مصدق بلند مى شود مى گويد: «تيمسار اينجا سربازخانه نيست اينجا خانه ملت است.» حسین مكى مى گويد: «تا ديدم شلوغ شده است آرام در گوش دكتر مصدق گفتم: حالا وقت غش است.»
•غش چرا؟
دكتر مصدق گاهى غش مى كرد. غش سياسى مى كرد. خلاصه دكتر مصدق خورد زمين و غش كرد تا كمى فضا آرام شد
http://www.sharghnewspaper.com/841228/html/v8.htm
چند گرفتی از این چرندیات بهم ببافی!؟
تاريخ شفاهي مفهوم و ساختار خود را دارد. كارهاي حبيب لاجوردي، ميرزاده و .. كارهايي است كه از افراد صاحب نظر و با توجه به اصول علمي صورت گرفته است. سپاس گزار مي شوم اين واژه را هم آلوده نفرماييد